شاهنامه

به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز

دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی

که گاه کیی را بشولی هیم

ز تخم کیان کس جز از تو نماند

که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار

میان جهان چون کنی کار زار

برو تا سوی بیشهٔ نارون

جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو

جوانی یکی کار بر ساز نو

فرخ زاد گفت و جهانبان شنید

یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان

چه دارید یاد از گه باستان

فرخ زاد گوید که با انجمن

گذر کن سوی بیشهٔ نارون

به آمل پرستندگان تواند

به ساری همه بندگان تواند

چولشکر فراوان شود بازگرد

به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت و گوی

به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورست

مرا در دل اندیشهٔ دیگرست

بزرگان ایران و چندین سپاه

بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سر خویش گیرم بمانم بجای

بزرگی نباشد نه مردی ورای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ

یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت

چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه

بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج

نماند بجای وشود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین

که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه

کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم

ز پیکار دشمن تن آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست

همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین

بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم

که با دخت فغفور خویشی کنیم

بیاری بیاید سپاهی گران

بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگ مروست ماهوی نیز

ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجاپیشکارشبانان ماست

برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا بر کشیدم که گوینده بود

همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز

کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست

برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان

که با خواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای

که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر

سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ زاد برهم بزد هر دودست

بدو گفت کای شاه یزدان پرست

به بد گوهران بر بس ایمن مشو

که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی

به کوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید

تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرند رنگ و نژاد

تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان

ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت

هم رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد

برفتند با شاه آزاد مرد

برو بر همی‌خواندند آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار

ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند

وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان بر شهریار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه

چگونه بود شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند وگنج

بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی‌تخت تو

مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با توآییم تا روزگار

چه بازی کند دردم کارزار

ز خاقانیان آنک بد چرب گوی

به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم

جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ دل نزد خاقان شویم

ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید

ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما رایکی

شود تیزی تا زیان اندکی

همه پاک پروردگار منید

همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند

مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر

ازین سوکنون برکه گردد به مهر

شماساز گیرید با پای او

گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین

چنین گفت کاکنون به ایران زمین

مباشید یک چند کز تازیان

بدین سود جستن سرآید زیان

ازو باز گشتند با درد و جوش

ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ زاد هرمزد لشکر براند

ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه

سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد بری

بر آسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد

همی‌بود یک چند نا شاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

 

دبیر جهاندیده راپیش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو

به ماهوی سوری کنارنگ مرو

یکی نامه بنوشت با درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام وهور

خداوند پیل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز

که آموزگارش نباید به نیز

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ

ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست یکی سعد وقاص نام

نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

کنون تا در طیسفون لشکرست

همین زاغ پیسه به پیش اندرست

تو با لشکرت رزم را سازکن

سپه را برین برهم آواز کن

من اینک پس نامه برسان باد

بیایم به نزد تو ای پاک وراد

فرستادهٔ دیگر از انجمن

گزین کرد بینا دل و رای زن

 

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزی و فرهی

خداوند دیهیم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب

به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

ز پیمان و فرمان او نگذرد

دم خویش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

پدر نامور شهریار سترگ

سپهدار یزدان پیروزگر

نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان شناس

که از تاج دارند از اختر سپاس

کزیشان شد آباد روی زمین

فروزندهٔ تاج و تخت و نگین

سوی مرزبانان با گنج و گاه

که با فرو برزند و با داد و راه

شمیران و رویین دژ و رابه کوه

کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار

شما بی‌گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند

مه پیکار آهرمن پرگزند

همانا شنیدند گردنکشان

خنیده شد اندر جهان این نشان

که بر کارزای و مرد نژاد

دل ما پر آزرم و مهرست و داد

به ویژه نژاد شما را که رنج

فزونست نزدیک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبینه آمد پدید

ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهر ای فراخ

به پیچید وز باغ و میدان و کاخ

برین باستان راع و کوه بلند

کده ساختید از نهیب گزند

گر ای دون که نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکی فزایش کنیم

برین پیش دستی نیایش کنیم

همانا که آمد شما را خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازین مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی‌داد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد

بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین روان دیده بود این به خواب

کزین تخت به پراگند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صد هزار

هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی با روند رود

نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود

به چرخ زحل برشدی تیره دود

هم آتش به مردی به آتشکده

شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره

فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب راپاسخ آمد پدید

ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هرکس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

بهر کشوری در ستمگاره‌ای

پدید آید و زشت پتیاره‌ای

نشان شب تیره آمد پدید

همی روشنایی بخواهد پرید

کنون ما به دستوری رهنمای

همه پهلوانان پاکیزه رای

به سوی خراسان نهادیم روی

بر مرزبانان دیهیم جوی

ببینیم تا گردش روزگار

چه گوید بدین رای نا استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

بدین سو کشیدیم پیلان وکوس

فرخ زاد با ما ز یک پوستست

به پیوستگی نیز هم دوستست

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی

سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی

هم ازبندگی هم ز بایستگی

شیندیم زین مرزها هرچ گفت

بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدین کوه تا خرمنه

دگر لاژوردین ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل

ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزین جایگه شد بهر جای کس

پژوهنده شد کارها پیش وپس

چنین لشکری گشن ما را که هست

برین تنگ دژها نشاید نشست

نشستیم و گفتنیم با رای زن

همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتیم و انداختیم

سر انجام یکسر برین ساختیم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین

همان جامهٔ روم و کشمیر و چین

ز پر مایه چیزی که آمد بدست

ز روم و ز طایف همه هرچ هست

همان هرچه از ماپراگند نیست

گر از پوشش است ار ز افگند نیست

ز زرینه و جامهٔ نابرید

ز چیزی که آن رانشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز

که ما را بیاید برو بر نیاز

ز گاوان گردون کشان چل هزار

که رنج آورد تا که آید به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار

به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان

بیارد یکی موبدی کاردان

شتروار زین هریکی ده هزار

هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک

بیارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار

بود سخته و راست کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره

بدژها کشند آن همه یکسره

نمک خورده سرپوست چون چل هزار

بیارند آن راکه آید به کار

شتروار سیصد ز زربفت شاه

بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه

ز گاه شمیران و از را به کوه

به دیدار پیران و فرهنگیان

بزرگان که‌اند از کنارنگیان

به دو روز نامه به دژها نهند

یکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن

بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند

ز ترک و ز تازی نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ

یکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوینده دستور ما

بفرماید اکنون به گنج‌ور ما

که هرکس این را ندارد به رنج

فرستد ورا پارسی جامه پنج

یکی خوب سربند پیکر به زر

بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم

بیابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زیردست

یکی زین درمها گر اید بدست

از آن شست بر سرش و چاردانگ

بیارد نبشته بخواند به بانگ

بیک روی برنام یزدان پاک

کزویست امید و زو ترس وباک

دگر پیکرش افسر و چهر ما

زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست

دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم آزار مرد

کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اختری نامجوی سواری

بیامد به کف نامهٔ شهریار

 

 

وزان جایگه برکشیدند کوس

ز بست و نشاپور شد تا به طوس

خبر یافت ماهوی سوری ز شاه

که تا مرز طوس اندر آمد سپاه

پذیره شدشت با سپاه گران

همه نیزه داران جوشن وران

چو پیداشد آن فرو آورند شاه

درفش بزرگی و چندان سپاه

پیاده شد از باره ماهوی زود

بران کهتری بندگیها فزود

همی‌رفت نرم از بر خاک گرم

دو دیده پر ا زآب کرده زشرم

زمین را ببوسید و بردش نماز

همی‌بود پیشش زمانی دراز

فرخ زاد چون روی ماهوی دید

سپاهی بران سان رده برکشید

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد

برو بر بسی پندها کرد یاد

که این شاه را از نژادکیان

سپردم تو را تا ببندی میان

نباید که بادی برو بر جهد

وگر خود سپاسی برو برنهد

مرا رفت باید همی سوی ری

ندانم که کی بینم این تاج کی

که چون من فراوان به آوردگاه

شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه

چو رستم سواری به گیتی نبود

نه گوش خردمند هرگز شنود

بدست یکی زاغ سرکشته شد

به من بر چنین روز برگشته شد

که یزدان و را جای نیکان دهاد

سیه زاغ را درد پیکان دهاد

بدو گفت ماهوی کای پهلوان

مرا شاه چشمست و روشن روان

پذیرفتم این زینهار تو را

سپهر تو را شهریار تو را

فرخ زاد هرمزد زان جایگاه

سوی ری بیامد به فرمان شاه

برین نیز بگذشت چندی سپهر

جداشد ز مغز بد اندیش مهر

شبان را همی تخت کرد آرزوی

دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

تن خویش یک چند بیمار کرد

پرستیدن شاه دشوار کرد

 

یکی پهلوان بود گسترده کام

نژادش ز طرخان و بیژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود

بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد

ازو نزد بیژن یکی نامه شد

که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند

یکی رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ای درست

ابا تاج و گاهست و با افسرست

گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست

همان گنج و چتر سیاهش تو راست

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید

جهان پیش ماهوی خودکامه دید

به دستور گفت ای سر راستان

چه داری بیاد اندرین داستان

بیاری ماهوی گر من سپاه

برانم شود کارم ایدر تباه

به من برکند شاه چینی فسوس

مرا بی‌منش خواند و چاپلوس

وگرنه کنم گوید از بیم کرد

همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد

چنین داد دستور پاسخ بدوی

که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

از ایدر تو را ننگ باشد شدن

به یاری ماهوی و باز آمدن

ببرسام فرمای تا با سپاه

بیاری شود سوی آن رزمگاه

به گفتار سوری شوی سوی جنگ

سبکسار خواند تار مرد سنگ

چنین گفت بیژن که اینست رای

مرا خود نجنبید باید ز جای

ببرسام فرمود تا ده هزار

نبرده سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد

مگر گنج ایران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چوپران تذرو

بیامد به یک هفته تا شهر مرو

شب تیره هنگام بانگ خروس

از آن مرز برخاست آواز کوس

جهاندار زین خود نه آگاه بود

که ماهوی سوریش بدخواه بود

به شبگیر گاه سپیده دمان

سواری سوی خسرو آمد دوان

که ماهوی گوید که آمد سپاه

ز ترکان کنون برچه رایست شاه

سپهدار خانست و فغفور چین

سپاهش همی بر نتابد زمین

بر آشفت و جوشن بپوشید شاه

شد از گرد گیتی سراسر سیاه

چو نیروی پرخاش ترکان بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

به پیش سپاه اندر آمد چو پیل

زمین شد به کردار دریای نیل

چو بر لشکر ترک بر حمله برد

پس پشت او در نماند ایچ گرد

همه پشت بر تاجور گاشتند

میان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوی شاه جهان

بدانست نیرنگ او در نهان

چنین بود ماهوی را رای و راه

که او ماند اندر میان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب

همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب

فراوان از آن نامداران بشکت

چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت

ز ترکان بسی بود در پشت اوی

یکی کابلی تیغ در مشت اوی

همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق

یکی آسیا بد برآن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان

ز بدخواه در آسیا شد نهان

سواران بجستن نهادند روی

همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی

ازو بازماند اسپ زرین ستام

همان گرز و شمشیر زرین نیام

بجستنش ترکان خروشان شدند

از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانهٔ آسیا

نشست از بر خشک لختی گیا

چنین است رسم سرای فریب

فرازش بلند و نشیبش نشیب

بدانگه که بیدار بد بخت اوی

بگردون کشیدی فلک تخت اوی

کنون آسیابی بیامدش بهر

ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندی دل اندر سرای فسوس

که هم زمان به گوش آید آواز کوس

خروشی برآید که بربند رخت

نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

دهان ناچریده دودیده پرآب

همی‌بود تا برکشید آفتاب

گشاد آسیابان در آسیا

به پشت اندرون بار و لختی گیا

فرومایه‌ای بود خسرو به نام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

خور خویش زان آسیا ساختی

به کاری جزین خود نپرداختی

گوی دید برسان سرو بلند

نشسته به ران سنگ چون مستمند

یکی افسری خسروی بر سرش

درفشان ز دیبای چینی برش

به پیکر یکی کفش زرین بپای

ز خوشاب و زر آستین قبای

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

بدو گفت کای شاه خورشید روی

برین آسیا چون رسیدی تو گوی

چه جای نشستت بود آسیا

پر از گندم و خاک و چندی گیا

چه مردی به دین فر و این برز و چهر

که چون تو نبیند همانا سپهر

از ایرانیانم بدو گفت شاه

هزیمت گرفتم ز توران سپاه

بدو آسیابان به تشویر گفت

که جز تنگ دستی مرانیست جفت

اگر نان کشکینت آید به کار

ورین ناسزا ترهٔ جویبار

بیارم جزین نیز چیزی که هست

خروشان بود مردم تنگ دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم

نبود ایچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داری بیار

خورش نیز با به رسم آید به کار

سبک مرد بی مایه چبین نهاد

برو تره و نان کشکین نهاد

برسم شتابید و آمد به راه

به جایی که بود اندران واژگاه

بر مهتر زرق شد بی‌گذار

که برسم کند زو یکی خواستار

بهر سو فرستاد ماهوی کس

ز گیتی همی شاه را جست و بس

از آن آسیابان بپرسید مه

که برسم کرا خواهی ای روزبه

بدو گفت خسرو که در آسیا

نشستست کنداوری برگیا

به بالا به کردار سرو سهی

به دید را خورشید با فرهی

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر زخم

برسم همی واژ خواهد گرفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

یکی کهنه چبین نهادم به پیش

برو نان کشکین سزاوار خویش

بدو گفت مهترکز ایدر بپوی

چنین هم به ماهوی سوری بگوی

نباید که آن بد نژاد پلید

چو این بشنود گوهر آرد پدید

سبک مهتر او را بمردی سپرد

جهان دیده را پیش ماهوی برد

بپرسید ماهوی زین چاره جوی

که برسم کرا خواستی راست گوی

چنین داد پاسخ ورا ترسکار

که من بار کردم همی خواستار

در آسیا را گشادم به خشم

چنان دان که خورشید دیدم به چشم

دو نرگس چونر آهو اندر هراس

دو دیده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشید گشتست زو آسیا

خورش نان خشک و نشستش گیا

هر آنکس که او فر یزدان ندید

ازین آسیابان بباید شنید

پر از گوهر نابسود افسرش

ز دیبای چینی فروزان برش

بهاریست گویی در اردیبهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

 

 

چو ماهوی دل را برآورد گرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

و گرنه هم اکنون ببرم سرت

نمانم کسی زنده از گوهرت

شنیدند ازو این سخن مهتران

بزرگان بیدار و کنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم

بکی موبدی بود را دوی نام

به جان و خرد برنهادی لگام

به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

چنان دان که شاهی و پیغمبری

دو گوهر بود در یک انگشتری

ازین دو یکی را همی‌بشکنی

روان و خرد را به پا افگنی

نگر تا چه گویی بپرهیز ازین

مشو بد گمان با جهان آفرین

نخستین ازو بر تو آید گزند

به فرزند مانی یکی کشتمند

که بارش کبست آید وبرگ خون

به زودی سرخویش بینی نگون

همی دین یزدان شود زو تباه

همان برتو نفرین کند تاج و گاه

برهنه شود درجهان زشت تو

پسر بدرود بی‌گمان کشت تو

یکی دین‌وری بود یزدان پرست

که هرگز نبردی به بد کار دست

که هرمزد خراد بدنام او

بدین اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد

چنین از ره پاک یزدان مگرد

همی تیره بینم دل و هوش تو

همی خار بینم در آغوش تو

تنومند و بی‌مغز و جان نزار

همی دود ز آتش کنی خواستار

تو را زین جهان سرزنش بینم آز

ببر گشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانیت ناخوش بود

چو رفتی نشستت در آتش بود

نشست او و شهر وی بر پای خاست

به ماهوی گفت این دلیری چراست

شهنشاه را کارزار آمدی

ز خان و ز فغفور یار آمدی

ازین تخمهٔ بی‌کس بسی یافتند

که هرگز بکشتنش نشتافتند

توگر بنده‌ای خون شاهان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان به درد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوی گفت ای بد بد نژاد

که نه رای فرجام دانی نه داد

ز خون کیان شرم دارد نهنگ

اگر کشته بیند ندرد پلنگ

ایا بتر از دد به مهر و به خوی

همی گاه شاه آیدت آرزوی

چو بر دست ضحاک جم کشته شد

چه مایه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روی زمین

پدید آمد اندر جهان آبتین

بزاد آفریدون فرخ نژاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

شنیدی که ضحاک بیدادگر

چه آورد از آن خویشتن را به سر

برو سال بگذشت ما نا هزار

به فرجام کار آمدش خواستار

و دیگر که تور آن سرافراز مرد

کجا آز ایران و را رنجه کرد

همان ایرج پاک دین رابکشت

برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید

شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

کمر بست بی‌آرزو در میان

به گفتار گرسیوز افراسیاب

ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار کیخسرو از پشت اوی

بیامد جهان کرد پرگفت و گوی

نیا را به خنجر به دونیم کرد

سرکینه جویان پر از بیم کرد

چهارم سخن کین ارجاسپ بود

که ریزنده خون لهراسپ بود

چو اسفندیار اندر آمد به جنگ

ز کینه ندادش زمانی درنگ

به پنجم سخن کین هرمزد شاه

چو پرویز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

نیا ساید این چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ایشان ببرد

در کینه را خوار نتوان شمرد

تو را زود یاد آید این روزگار

به پیچی ز اندیشهٔ نابکار

توزین هرچ کاری پسر بدرود

زمانه زمانی همی‌نغنود

به پرهیز زین گنج آراسته

وزین مردری تاج و این خواسته

همی سر به پیچی به فرمان دیو

ببری همی راه گیهان خدیو

به چیزی که برتو نزیبد همی

ندانی که دیوت فریبد همی

به آتش نهال دلت را مسوز

مکن تیره این تاج گیتی فروز

سپاه پراگنده راگرد کن

وزین سان که گفتی مگردان سخن

ازی در به پوزش برشاه رو

چو بینی ورا بندگی ساز نو

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ

ز رای و ز پوزش میاسای هیچ

کزین بدنشان دو گیتی شوی

چو گفتار دانندگان نشنوی

چو کاری که امروز بایدت کرد

به فردا رسد زو برآرند گرد

همی یزدگرد شهنشاه را

بتر خواهی ازترک بدخواه را

که در جنگ شیرست برگاه شاه

درخشان به کردار تابنده ماه

یکی یادگاری ز ساسانیان

که چون او نبندد کمر بر میان

پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر

ز نوشین روان شاه تا اردشیر

بود اردشیرش بهشتم پدر

جهاندار ساسان با داد و فر

که یزدانش تاج کیان برنهاد

همه شهریارانش فرخ نژاد

چو تو بود مهتر به کشور بسی

نکرد اینچنین رای هرگز کسی

چو بهرام چو بین که سیصد هزار

عناندار و بر گستوان ور سوار

به یک تیر او پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چواز رای شاهان سرش سیر گشت

سر دولت روشنش زیر گشت

فرآیین که تخت بزرگی بجست

نبودش سزادست بد را بشست

بران گونه برکشته شد زار و خوار

گزافه بپرداز زین روزگار

بترس از خدای جهان آفرین

که تخت آفریدست و تاج و نگین

تن خویش بر خیره رسوا مکن

که بر تو سر آرند زود این سخن

هر آنکس که با تو نگوید درست

چنان دان که او دشمن جان تست

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک

پزشک خروشان به خونین سرشک

تو از بندهٔ بندگان کمتری

به اندیشهٔ دل مکن مهتری

همی کینه با پاک یزدان نهی

ز راه خرد جوی تخت مهی

شبان زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

چنین بود تابود و این تازه نیست

که کار زمانه برانداره نیست

یکی رابرآرد به چرخ بلند

یکی را کند خوار و زار و نژند

نه پیوند با آن نه با اینش کین

که دانست راز جهان آفرین

همه موبدان تا جهان شد سیاه

بر آیین خورشید بنشست ماه

به گفتند زین گونه با کینه جوی

نبد سوی یک موی زان گفت وگوی

چوشب تیره شد گفت با موبدان

شمارا بباید شد ای بخردان

من امشب بگردانم این با پسر

زهر گونه‌ای دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانیم داننده بیست

بدان تا بدین بر نباید گریست

برفتند دانندگان از برش

بیامد یکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان

چه بینید گفت اندرین داستان

اگر زنده ماند تن یزدگرد

ز هر سو برو لشکر آیند گرد

برهنه شد این راز من در جهان

شنیدند یکسر کهان و مهان